عجب حال و هوایی داره فوتبال
زمین با صفایی داره فوتبال
و جالبناک این که در سیاست
همیشه رد پایی داره فوتبال
تماشاچیش خیلی با شعوره
نمک داره ماشاالله شوره شوره
و گاهی مثل لات چاله میدون
طرف دار چماق و حرف زوره
یکی با مهربونی واسه داور
حواله می ده صد شیر سماور
یکی هم شعر های بند تنبون
واسه تیم حریفش داره از بر
یکی شون چون چمن می بینه با ناز
لگد میندازه و می خونه آواز
و چون جو گیر شد با نعره ای تند
میگیره از بغل دستی خود گاز
همه بازیکنان شیر نر هستن
ز برزیلی و آلمانی سر هستن
ولی هنگام (فول) و کارت اخطار
به فکر مشت و مال داور هستن
یکی هد (hed) میزنه تو هند (hand) هافبک
یکی لگ (leg) می زنه تو چونهء بک
یکی با مشت های مهربونش
به نرمی می کنه فوروارد را دک
سبد های پر از گل را رقیبا
کنن تقدیم تیم ملی ما
ولی بی معرفتها در جوابش
نمیدن شاخه ای گل دست آن ها
بنازم سر مربی های پر شور
که هر روزی یکیشون میشه مامور
سر شب حکم ژنرال می شه امضاء
سحر جاشو میدن به امپراطور
شنیدم تازگی ها سر مربی
نوشته نامه ای خوش خط و زیبا
ادب می ریزه از هر سطر نامه ش
خجل فرموده گنده باقالی ها
می ترسم در چنین اوضاع و احوال
که هرکاری شده باری به هر حال
بشه « جاوید» روزی سر مربی
بعد یک سال بهار آمده می بینی که
باز تکرار به بار آمده می بینی که
سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده می بینی که
آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده می بینی که
حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده می بینی که
غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده می بینی که
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بیبدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
فاضل نظری
🍃
گل آفتابگردان راگفتند:
چراشبها سرت را
پایین مے اندازی؟
گفت:ستارہ چشمڪ میزند نمیخواهم بـہ خورشید
خیانت ڪنم
بـہ سلامتے تمام اعضای
وبلاگ ماڪـہ مثل گل
آفتابگردان هستند
کـــره ای گــفــت بـــه بابای خرش
پــــدر از هـــمـــه جــا بـی خبرش
وقـــت آن اســــت بــــرای پســرت
ایـــــن الاغ نـــــــرّه ی کــــره خــرت
مــاده ای خـــوشگـل و زیـبا گیری
تـــو کــه هر روز به صحرا میری
وقـــت آن اســت کـه زن دار شـوم
ورنـــه از بـــی زنـــی بــیمار شوم
پـــدرش گــفــت کــه ای کـره خَرَم
ای عــزیـــز دل بـــابــــا ، پــســرم
تـــو کـــه در چــنــتــه نداری آهی
نـــه طــویـــلــه ، نه جُلی نه کاهی
تـــو کـــه جــز خـوردن مال پدرت
پـــــــدر نـــــــرهّ خـــــر دربــــدرت
هـــیـــچ کـــار دگــری نیست تو را
یک جو از عقل به سر نیست تو را
به چه جرأت تو زمـن زن طـلــبی
بـــاورم نـیــست کـــه ایـنقدر جَلبَی
بـــایـــد اول تـــو بــگـیـری کاری
بــهـــر مــــردم بــبـــری تــو باری
بعـد از آن یک دو تا پالان بخـری
بـهــر آن کُــرّه خـــوشگـــل بـبـری
یک طــویــلـه بکنی رهن و اجار
تــا کــه راضــی شــود از تو آن یار
بـعــد بـایــد بـخری رخت عروس
بـهـر آن مـاده خــر خـوب و ملوس
جُـــلـی از جــنـــس کــتـــان اعلا
روی جُـــل نـقــش و نـگـاری زیـبـا
بــعـــد بـــایـــد بـــکـــنی گلکاری
بــهــر مــاشـیـن عروس یـک گاری
وقــتی ایـــنـهــا بـــشـــود آمــاده
بــعـــد از ایـــن زنـــدگــیـــّت آغـازه
می بــری مـــاده خــرت را حجله
بــا تـــأنــی نَـکــه بـــا ایـــن عـجـله
بــشـنــو ایــن پــنــد زبابای خرت
پــــــدر بـــــا ادب و بــــا هــــنـــرت
تــا کـــه اســبــاب مــهــیــا نشود
موسم عــقــد تــو بــر پا نشود
پــس از امــروز بــرو بر سرکار
ما نمیتوانیم علی را دوست
نداشته باشیم و به وی عشق
نورزیم زیرا هر چه خوبی هست
که ما آن را دوست داریم همه در علی جمع است.
🌹
او جوانمرد شریف و بزرگواری
بود که دلش سرشار ازمهر و عطوفت و دلیری بود،از بشر شجاعتر،اماشجاعتش آمیخته
با مهر و عطوفت و لطف واحسان بود.
پیش از رحلت خود درباره
قاتلش از او نظر خواستند،
فرمود:اگر زنده ماندم خود
میدانم چه کنم و اگر درگذشتم اختیار با شماست،اگر میخواهید او را قصاص کنید یک ضربه بیشتر به او نزنید واگر عفو کنید به تقوا نزدیکتر است."
توماس کارلایل🌹
(فیلسوف انگلیسی)
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
- فاضل نظری